هر قدر هم زندگی کنی

آخرش می میری.

   هر چه قدر می خواهی در این دنیا زندگی کنی بکن! اما آخرش مرگ است. آقا از این   کوچه نرو ! بن بست است .این خیره    سر می رود . تاریک هم هست پیشانی اش می خورد به    دیوار.این دنیا    هم کوچه بن بست است ، آخرش پیشانی مان می خورد   به سنگ لحد.    آن وقت تازه پشیمان می شویم   . می گوییم خدایا ما را به دنیا باز گردان ، ما اشتباه  کردیم. دیگر عمل صالح    انجام می دهیم.    خطاب می رسد ” کلّا “:ساکت شو1 تو     برگردی به دنیا باز همان آدم اولی ! تو خوب بشو نیستی . می   گویی  من را برگردان به دنیا آدم خوبی می شوم. این همه جنازه بردی، دوستانت را بردی دفن    کردی، می خواستی خیال کنی که  خودت مرده ای. بسم الله. جنازه که بردی دفن کردی فکر کن خودت هستی و دوباره زنده شدی ، آمده ای به دنیا. آیا اعمالمان    را خوب می کنیم؟؟؟


 خدا را تعظیم کنیم…


بقاءایمان در. تعظیم خداست. اگر خدا را بزرگ بشماریم ایمان باقی می ماند. اول وقت نماز بخوانید تعظیم خداست. اگر آخر وقت نماز بخوانید خدا را تعظیم نکرده اید. آن وقت موقع مردن ایمانتان را از شما می گیرند.
 راننده ای که پشت چراغ قرمز ترمز می کند یک وقت برای ترس از جریمه ترنمز می کند، یک وقت اگر افسر هم نباشد باز هم می ایستد ، این احترام به قانون است. اگر کسی به قوانین خدا هم اینطور احترام بگذارد ، برای ترس از جهنم و عذاب نماز نخواند ، نماز را برای تعظیم خدا بخواند ، ایمانش باقی است.


هیچ گناه و عبادتی را کوچک نشمارید.


هیچ گناهی را کوچک نشمارید و به کوچکی آن نگاه نکنید. نگاه کنید و ببینید مخالفت چه کسی را کرده اید .شاید غضب خدا در همین گناه باشد. از آن طرف ، هیچ عبادتی را هم کوچک نشمارید ، شاید که رضایت خدا در همین عبادت باشد. دست کوری را می گیری و از آن طرف خیابان به آن طرف می بری ، نگو اینکه چیزی نیست ،یک وقت می بینی همین کار کوچک تو را بهشت کرد.


خاک پای پدر و مادر باشید.


مواظب باشید عاق والدین نشویدو پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:(( خدایا من از این فرزندم نمی گذرم.)) یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید.

 پدر حاج شیخ عباس قمی پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ     غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله   می گفت پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته است و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود. حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید ، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که ((بیا  بنشین و ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید ؟ بیا و بنشین و بفهم!)) حاج   شیخ عباس قمی به پدرش گفت: ((پدر جان! دعا کن بفهمم))

   نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع        آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت : (( پدر جان ! دعا کن بفهمم. )).


برگرفته از سخنان استاد گرانقدر  مرحوم آیت الله احمد مجتهدی تهرانی،فصل نامه فرهنگی آموزشی تخصصی ناظر امین،شماره49،زمستان94،صفحه20

موضوعات: اخبار مدرسه
[دوشنبه 1394-11-26] [ 11:22:00 ق.ظ ]