خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد… – آهای پسرک ! آقا پسر!    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می زد، وقتی آن خانم کفش ها را به او داد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:  - شما خدا هستید؟؟  - نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم. – آها ، می دونستم که با خدا نسبتی دارید.

موضوعات: فرهنگی
[شنبه 1392-09-30] [ 12:07:00 ب.ظ ]