سال 1359 بود که فردی به من اطلاع داد احمد مجروح شده و در بیمارستان بستری است .این موضوع را با مادرش در میان گذاشتم.مادرش به خیال اینکه او شهید شده است و می خواهیم او را دلداری دهیم ،آه و فغان بسیار کرد.وقتی او را به بیمارستان آوردیم و احمد را در حال بیهوشی دید ،باز باورش نشد که او زنده است همین طور بر سر و صورت احمد بوسه می زد و گریه می کرد و می گفت :"احمد شهید شده است."چند دقیقه بعد ،احمد چشم گشود و با دیدن ما لبخندی بر لبانش نقش بست.آنگاه رو به مادرش کرد و گفت :"گریه نکن و این همه خودت را نزن تو خیال می کردی احمد شهید شده ولی حالا باید حسرتش را بخوری."سپس از گوشه چشمش چند قطره ای اشک جاری شد و مجددا در حالت بیهوشی فرو رفت.

                                                                                                                                               موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت       شهادت طلبی

موضوعات: شهداء
[شنبه 1391-10-02] [ 10:48:00 ق.ظ ]