زن سرش را در میان دست هایش گرفت و گفت:-دیگر از این وضع خسته شده ام. تا کی باید شاهد این بی عرضگی های تو باشم؟ به توهم می گویند مرد؟  مرد با ناراحتی جواب داد: -انتظار داری از دیوار خانه مردم بالا بروم؟ خب درآمد من همین است.چون حلال و حرام را رعایت می کنم، بی عرضه ام؟حتماً باید مثل شوهر خواهرت اهل دروغ و کلک باشم و پول حرام بیاورم سر سفره؟   زن صدایش را بالاتر برد و گفت:  -بیشتر کار کن،خودت را به کارفرما نشان بده تا پول بیشتری به تو بدهد. تا کی می خواهی از این و آن قرض بگیری و ماه را به پایان برسانی؟ مرد سکوت کرد و استکان چای را به طرف دهانش برد. نمی دانست چکار کند. خودش هم از این وضع کلافه شده بود و گاهی حق را به زنش می داد،اما اهل دزدی و رشوه و حرام خواری نبود.چند سال بود که زن و بچه اش را به مسافرت نبرده بود و هنوز لباس های کهنه و وصله دار می پوشیدند. پیش هرکس دست دراز می کرد تا بلکه پولی قرض بگیرد، جواب رد می شنید تا این که آن روز وقتی بعد از جروبحث با زنش به کارخانه رفت، کارفرما صدایش کرد و گفت:

-سالهاست که داری اینجا زحمت می کشی و هیچ گزارش ناجوری از تو به من نرسیده، بنابراین از سر برج سرکارگر می شوی و سی درصد به حقوقت اضافه می شود. یک وام پنج میلیون تومانی هم به تو می دهم تا بعضی از مشکلاتت را حل کنی.

مرد تشکر کرد و عصر با جعبه ای شیرینی به خانه آمد و به زنش گفت:-دیدی خدا جای حق نشسته است و درستکاری و صداقت همیشه خریدار دارد.

موضوعات: فرهنگی
[شنبه 1393-01-30] [ 12:32:00 ب.ظ ]