دیگر از بی خانمانی و آوارگی به تنگ آمده بودم و زجر می کشیدم.از نظر اقتصادی نیز وضع خوبی نداشتم که برای زن و بچه هایم مسکنی تهیه کنم .در همان روزها گروهی از بسیجیان جهت کمک به عشایر به نیک شهر آمده بودند و روز و شب کار می کردند.روزی کنار یکی از برادران بسیجی رفتم و درد ودل کردم .با دقت به حرف هایم گوش داد و سپس گفت:غصه نخور.من مشکلات را با کمک برادران حل می کنم.نامش سید محسن صفیرا بود.یک هفته بعد او و تعدادی از دوستان سپاهی اش همراه با دانش آموزان 5-6هزار خشت و سایر مصالح را فراهم کردند.بعد سید محسن خودش شروع به بنایی کرد.او واقعا زحمت می کشیدو عرق می ریخت.حتی گاهی پاچه های شلوار را بالا می برد و به گل مالی می پرداخت.مدت زیادی طول نکشید که خانه زیبایی با همکاری بسیجی ها و دیگر دوستان برای ما ساختند.در دل به آنها آفرین می گفتم و خدا را شکر می کردم که به فریاد من رسیده اند.آنان به ظاهر خانه مرا می ساختند،ولی در حقیقت آن خشت ها ،خشت های بلورینی بودند که هر کدام با آن در بهشت برای خود خانه می ساختند.

موضوعات: شهداء
[چهارشنبه 1391-10-13] [ 11:37:00 ق.ظ ]