عالمی با کاروانی همراه بودبرای استراحت در منزلگاهی توقف کردند.سفره ای بزرگ پهن شد و مسافران هر کدام در گوشه ای از آن نشستند و مشغول خوردن غذا شدند.یکی از مسافران زن و شوهر جوانی بودند که کودکی دو ساله داشتند که این بچه موقع غذا خوردن دائم مزاحم مادر بود و از سر و کول او بالا می رفت.مرد جوان که غذایش تمام شد خود را از سفره عقب کشید و به سنگی تکیه داد و در وصف عشق و علاقه اش به همسر و فرزندش شروع به سخنرانی کرد.زن جوان هم ناراحت از دست بچه مرتب زیرچشمی به مرد نگاه می کرد و از او می خواست مدتی کودک را نگه دارد تا او بتواند غذایش را با آرامش میل کند،اما مرد به روی خودش نمی آورد و همچنان در وصف عشق و صمیمیت حرف می زد.

 

سرانجام زن برآشفت و ظرف غذا را کناری زد و غذا نخورده کودک را برداشت و به گوشه ای برد تا آرامش کند.اما مرد جوان این ناراحتی را هم نادیده گرفت و همچنان به سخنرانی اش ادامه داد.عالم که کنار او نشسته بود با خنده گفت:"آنچه می گویی با آنچه می کنی یکی نیست !تو می توانستی بعد از اتمام غذا کودک را از مادر بگیری و اجازه دهی تا او هم مانند تو سیر شود.اما از آنجا که گمان می کردی این کار باعث می شود عزت و اعتبارت نزد بقیه کم شود به خاطر حفظ چیزی توهمی حاضر شدی همسرت عذاب بکشد و ناراحت و گرسنه از سر سفره برخیزد.این یعنی چیزهایی هست که تو بیشتر از همسرت دوستشان داری.بنابراین سکوت کن و در وصف عشق بی قید و شرط و علاقه بی پایانت دیگر سخن نگو.من که غریبه ام و از دور نظاره گر رفتار تو هستم به راحتی متوجه این موضوع شدم.همسرت حتما خودش بهتر از همه این موضوع را می داند!بنابر این وقتی همه حقیقت را می دانند دیگر چرا با سخنان بی پایه خودت را سبک می کنی و آرامش بقیه را به هم می زنی.سکوت کن تا لااقل بقیه بتوانند در آرامش غذایشان را بخورند.

 

 

 

موضوعات: فرهنگی
[سه شنبه 1391-11-24] [ 10:14:00 ق.ظ ]