آقای سید محمد تقی گلستانی نقل می کند:در اوایل جوانی ,چند نفر هم سال,هم دل و یک جهت بودیم.دوره ای داشتیم ,هرشب در منزل یکی از دوستان می رفتیم و با هم بودیم.یکی از آنان پدرش حسینی بود ;یعنی به حضرت سیدالشهدا سخت علاقه مند بود تا جایی که شبی که نوبت میهمانی پسرش بود می گفت: من راضی نیستم بیایید, مگر اینکه روضه خوانی هم بیاید و ذکری از حضرت سیدالشهدا خوانده شود;ازاین رو هرشب که نوبت آن رفیق بود ,مجلس ما به روضه و تعزیه تمام می شد.
پس از چندی, آن پیرمرد محترم مرحوم شد و مرگش همه ی ما را سخت ناراحت کرد تا اینکه شبی او را در عالم رویا دیدم و می دانستم که مرده است و هرکس انگشت ابهام(شست)مرده را بگیرد هرچه از او بپرسد جواب می گوید;از این رو انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم :تو را رها نمی کنم تا حالات خود را برایم نقل کنی. ترس ولرز شدیدی به او دست داد و گفت:نپرس که گفتنی نیست.وقتی از گفتن حالاتش مایوس شدم گفتم : پس چیزی را که در این عالم فهمیدی بگو تا من هم بدانم.گفت:ما با اینکه امام حسین را در دنیا یاد می کردیم نشناختیم,اینجا که آمدم مقام و سلطنت و عزت او را مشاهده کردم,که آن را هم نمی توانم به تو بفهمانم جز اینکه خودت بیایی و ببینی.
موضوعات: امام حسین (ع)
[شنبه 1392-08-18] [ 12:04:00 ب.ظ ]