…جرالدین:شنیده ام آنجا در نمایش نورانی و با شکوه نقش “شاهدخت ایرانی “را بازی می کنی که اسیر تاتار ها شده است.شاهزاده خانم باش و بمان ،ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران ،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ،تورا فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین نامه ام را بخوان و به صدای بابایت گوش فرا ده.

من چارلی هستم ،من دلقکی بیش نیستم،امروز نوبت توست،من با آن شلوارک گشاد رقصیدم اما تو با جامه حریر شاهزادگان میرقصی،کف زدن های تماشا گران گاه تورا به آسمان ها می برد .اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با گام هایی که از بینوایی می لرزد ،من یکی از اینان بودم .من طعم گرسنگی را چشیده ام !من درد بی خانمانی را کشیده ام!جرالدین،در دنیایی که تو زندگی می کنی ،تنها رقص و موسیقی نیست ،نیمه شب هنگامی که از سالن با شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را فراموش کن ،اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند سوال کن حال زنش را هم سوال کن اگرآبستن بود و اگر چیزی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت کمکش کن و با مترو و اتوبوس شهر را بگرد ،مردم را نگاه کن،یکبار با خودت بگو “من هم یکی از آنان هستم"وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشا گران خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن .برهنگی بیماری عصر ماست.به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.به هر حال امید وارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها می شود.می دانم که یدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند.امید وارم چارلی را ،فراموش نکنی،من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توانم بود تلاش کردم تا آدم باشم.تو نیز تلاش بکن حقیقتا آدم باشی.

موضوعات: یا ابا صالح المهدی ادرکنی
[یکشنبه 1391-08-21] [ 10:52:00 ق.ظ ]