کمی با هم بخندیم نه به هم بخندیم | ... | |
جلو افتادن از استاد معلم یک مدرسه که به تنبلی شهرت داشت همیشه در جستجوی شاگرد تازه ای بود تا به او درس بدهد اما هیچ شاگردی برای مدت زیادی نزد او نمی ماند.سرانجام روزی شاگردی برای درس خواندن نزد او آمد.معلم از همان اول سعی کرد با واگزاردن کاری غیر منتظره به شاگرد تازه وارد ،او را اذیت کند.از اینرو نگاهی به نو آموز کرد و گفت :"خب،از آنجایی که تو بیشتر از من اصرار داری که کنار من درس بخوانی ،این وظیفه توست تا فورا میزی تهیه کنی و به اینجا بیاوری."نوجوان سوال کرد :"یک میز!برای چه آقا؟"معلم جواب داد:برای اینکه طبق دستورات دینی هدیه هایی روی میزمان بگذاری و در اولین جلسه درسمان ،آن را به معبد ببریم و تقدیم کنیم. نو جوان با خونسردی گفت:به نظر من نیازی به این کار نیست،من روی زمین می نشینم و شما هدیه هایتان را بر کمر من بگذارید و به این ترتیب آنها را به معبد می بریم .در این صورت نه وقت تلف می شود و نه اینکه نیازی به تهیه کردن میز هست ."با شنیدن این جواب معلم از جایش بلند شد و در برابر نوجوان نابغه تعظیمی کرد و گفت :"خب فرزندم نیازی نیست که تو در نزد من درس بخوانی تو در تنبلی و سهل انگاری خیلی از من جلوتری برو به سلامت.”
[دوشنبه 1391-08-22] [ 10:55:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|