آن بالا که بودم,فقط سه پیشنهاد بود.اول گفتند:زنی از احالی جورجیا  همسرم باشد,خوشگل و پولدار.قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری.تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه می گرفت.قبول نکردم . راست اش تحملش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند:پاریس;خودم هنر پیشه و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دوقلو داشته باشیم ,اما وقتی گفتند یکی از آن ها در نه سالگی در تصادفی کشته می شود,گفتم: حرفش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای مثل قبر. اما کسی تصادف نکند و کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. 
حالا کلودیا-کنارم ایستاده است- مدام می گوید:خانه نور کافی ندارد, بچه ها کفش ولباس ندارند,یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم چون می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد.

موضوعات: فرهنگی
[شنبه 1392-08-18] [ 10:57:00 ق.ظ ]