تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بدجوری مجروح شد. فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس. چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم سراغ من هم می آید. توی مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه های مجروح، و از خانوادۀ شهدا سر می زد. این ها را می دانستم ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم. آن وقت ها خانۀ ما خیابان ضد بود. وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوال پرسی کردیم. با خنده گفتم: حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داری، باز دوره افتادی خونۀ بچه هایی که توی عملیات زخمی شدن؟ گفت: من اصلاً بخاطر همین اومدم، کار دیگه ای ندارم اینجا. فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: پس خانواده چی؟ گفت: خانواده رو من سپردم به امام هشتم(ع)، عیالمان هم که ماشاءلله مثل شیر ایستاده. گفتم: اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین. سر جایش کمی جا به جا شد. صورتش را آورد نزدیکتر. راست تو چشم هایم نگاه کرد و گفت: می دونی اخوان، یک چیزی برام خیلی عجیبه. گفتم: چی؟ گفت: من وقتی می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی از بچه ها مریض می شه، یکیشون چونه اش می شکنه، اون یکی دستش از بند در میره؛ همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که میام بیرون دیگه خبری نیست، همه چی آروم میشه. لبخند زد. ادامه داد: دیگه طوری شده که همسرم میگه نمیشه شما نیای مرخصی! زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکۀ اصلی را گفت: اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانوادم کس دیگه ای هست.
حالا سال ها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش توی یک خانۀ محقر و با حقوقی ناچیز، هشت تا بچۀ قد و نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد؛ دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسر ها را هم داماد کرد. بقیه شان هم با درس ها و نمره های خوب دارند ادامه تحصیل می دهند. خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم(ع) به خانواده اش، خاطر جمع بود…
موضوعات: امام رضا (ع)
[شنبه 1393-07-12] [ 11:58:00 ق.ظ ]